تکه‌های روایت📖

 

  فصل ۱ – خانهٔ کودکی‌ام 

خانه‌ای که در دل ده شَلمان ساخته شده بود دنیایی بود پر از درخت‌های خوش‌بو و میوه‌های خوش‌طعم، تابستان‌هایی که با آب‌تنی در استخر خانه پدری می‌گذشت و کودکی‌ای که توی بازی‌ها گم بود. اما یک روز وقتی روی صندلی عقب فولکس‌ واگن سفید پدرم نشسته بودم، همه‌چیز کم‌کم از جلوی چشمم دور شد… چیزی درونم شکست. کودکی‌ام همان‌جا جا ماند، مثل خاطره‌ای که دیگر هیچ‌وقت کامل برنمی‌گردد

 

فصل ۲ – لنگرود 

شهر لَنگرود پلی بود بین دو دنیا و یاد شَلمان با درخت‌های حیاط خانهٔ جدیدمان زنده مانده بود. در جنگل پشت خانه، رؤیاهایم کم‌کم ریشه دواندند میان گردوهایی که تا آسمان قد کشیده بودند. همان‌جا بود که فهمیدم تغییرچیزی برای ترسیدن نیست، دعوتی‌ست برای رشد

 

فصل ۳ – رشت و جنگ 

جنگ ویرانی آورد اما پدرم سازنده بود. هواپیماهای عراقی آسمان را می‌شکافتند، بمب‌ها زمین را می‌لرزاندند ولی او سنگ‌ به‌ سنگ خانه می‌ساخت. مادرم اکثرا آرامش خود را حفظ می‌کرد و در آن شرایط بخصوص با لبخندی هایش، ترس را پشت در خانه نگه می‌داشت. اما مرگ، در سکوت آمد و در کمتر از هشتاد روز هر دویشان را از من گرفت واز آن لحظه سکوتی نا‌گفتنی رفیق همیشگی‌ام شد

 

 فصل ۴ – خیلی زود بزرگ شدم 

صدای معلم دور بود، مثل صدای امواج پشت شیشه. هنوز هجده سال نشده بودم ولی انگار یک‌باره از دنیای نوجوانی و جوانی بیرون افتاده بودم، بی‌خداحافظی، بی‌فرصتِ، بی‌گریه. بزرگ‌شدن، انتخابم نبود؛ سرنوشتم بود، اما دیگر هیچ‌چیز در من طعم خوش زندگی نمیداد. من ناخواسته، خیلی زود،بزرگ شده بودم

 

  فصل ۵ – عشق و فقدان 

نامش رز بود. در جهانی تاریک اوبا حضورش نوری آورد  ومن چیزی را یافتم که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودم. اما عشق در آن زمان و آن دنیا بندرت بی‌جنگ می‌آمد و آنچه نزدیک می‌نمود، در پایان، دور باقی ماند

 

فصل ۶ – بر لبه‌ی ناپیدا 

یک گذرنامه، یک جفت کفش و دلی پُر از اضطراب و اشتیاق. هوای صبح غریب می‌نمود، انگار خود شهر در حال وداع بود. بر آستانهٔ عبور از مرزی ایستاده بودم، نه فقط جغرافیایی. من آنچه که جا گذاشته بودم سنگین‌تر از آن بود که با خود میبردم. گاه، آزادی با فقدان آغاز می‌شود

 

فصل ۷ – از لیوبلیانا تا ایتالیا 

.گذرنامه‌ای پاره، کفش‌هایی گِلی و مرزی با سیم خاردار، کی تصورش رو‌ می‌کرد؟ شب پر سکوتی بود اما در سینه‌اش توفانی می‌غرید. او می‌دانست: این دیگر سفر نبود بلکه بقا بود

 

  فصل ۸ – وداع 

سه آغوش، یک بلیت قطار و سکوتی که همه‌چیز را گفت. آخرین‌بار برگشت و نگاه کرد، می‌دانست چیزی را پشت سر می‌گذارد که هرگز دیگر همان نخواهد شد. آیا این شجاعت است یا فقط نبودِ هیچ راه دیگر؟

 

  فصل ۹ – صبح در کلن 

همان چمدان، یک نشانی جدید و مردی که انتظارش را می‌کشید. برای اولین‌بارپس از مدتی طولانی، زمین زیر پایش محکم احساس می‌شد. چگونه می‌فهمی این آغاز است یا فقط یک ایستگاه میانی؟

 

  فصل ۱۰ – آغاز نو در هلند 

اتاقی با چهار تخت، صداهایی به زبان‌هایی ناآشنا و بوی مایع ظرفشویی. بیرون همه‌چیز منظم به نظر می‌رسید اما در درون، همه‌چیز تازه آغاز شده بود. چطور می‌شود زندگی ساخت وقتی حس می‌کنی به هیچ جا تعلق نداری؟

 

  فصل ۱۱ – پس از توفان 

نه نقشه‌ای، نه شتابی. فقط صدایی که زمزمه می‌کرد: «شاید همین حالا وقت آغاز است.» زندگی واقعاً کی آغاز می‌شود؟ هنگام رسیدن یا وقتی دوباره نفس کشیدن می‌آموزی؟

 

  فصل ۱۲ – ریشه دوانده در سرزمینی نو 

کلیدی در دست، خانه‌ای با صداهایی ناآشنا و بوی رنگ تازهٔ دیوارها. بیرون پیچک از دیوار بالا می‌رفت و درون، چیزی آرام‌آرام در او جان می‌گرفت. چقدر باید ریشه بدوانی تا جایی را «خانه» بدانی؟

 

  فصل ۱۳ – آنچه می‌ماند 

.سفر به پایان رسیده اما پژواکش هنوز در گوش است. در هر زبان و فرهنگ، چهره‌ای از خودت را می‌بینی و در هر سکوت، پاره‌ای از حقیقت خود را

  

فصل ۱۴ – نقطهٔ دگرگونی

 گاه، زندگی خاموش به‌نظر می‌رسد اما در درون انقلابی خاموش آغاز شده. کی لحظهٔ تو فرا می‌رسد و آیا باید تا پایان صبر کنی تا به خودت بازگردی؟

 

  فصل ۱۵ – پس از همه‌چیز 

نه تشویقی مانده، نه کلامی. فقط نفس و این پرسش: چرا من هنوز زنده‌ام؟

 

 

 

خانه         ادامه‌ی مطلب       برگشت 🔗

We hebben je toestemming nodig om de vertalingen te laden

Om de inhoud van de website te vertalen gebruiken we een externe dienstverlener, die mogelijk gegevens over je activiteiten verzamelt. Lees het privacybeleid van de dienst en accepteer dit, om de vertalingen te bekijken.